موقع شناسايي، ترکش به گلويش خورد. تا 3 ماه هيچ صدايي ازش شنيده نمي شد. براي فهميدن حرف هايش لب خواني مي کرديم. توي اين مدت، هر بار حالش را پرسيدم، با ايما و اشاره مي گفت: خوبم، خوبِ خوب !
........
مسئول اکيپ شناسايي بود. وقتي از شناسايي برگشت، گفت: بچّه ها امشب يه اتفاقي عجيب افتاد. وارد ميدان که شدم، به معبر عراقي ها خوردم؛ پشت بندش خودشون هم سر رسيدند. اون قدر بهم نزديک بودن که هيچ کاري نمي تونستم بکنم؛ روي زمين خوابيدم و «وجعلنا» خواندم.اونها هم بدون اينکه منو ببينند، رفتند