• وبلاگ : با ولايت
  • يادداشت : بندگي، راز آفرينش
  • نظرات : 1 خصوصي ، 24 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    از خونه كه حركت كرديم ،شهر و مغازه ها ،آدمها انگار همه رخت عذا پوشيده بودند...

    به طرف مجتمع بني فاطمه ميرفتيم -بارون ميومد -هوا سرد بود -شهر تا بعد از حرم آقام امام رضا(ع) سياه پوش شده بود و همه جا تعطيل بود...

    ولي نميدونم يكدفعه چي شد ؟؟؟

    هرچي بيشتر به شمال شهر نزديكتر ميشديم انگار شهر بيشتر به خواب رفته بود ،مغازه هاي نوراني ،لباسهاي رنگارنگ ،پيتزا فروشي هاي شلوغ...

    آنجا همه خواب خواب بودند ...

    لباس و كفش و كلاه و موبايلو ...خلاصه بويي از شهادت نبود .

    مردم به كار مشغول و هياهو در سر و لقمه به دهان ...

    دلم ميخواست فرياد بزنم ،جيغ بكشم ولي صدا در گلويم خفه شده بود ...

    سينه ام خس خس ميكرد و در دل با خود زمزمه ميكردم:

    ما كجا و فاطمه(س)كجا

    ما مشغول و فاطمه (س)در خون

    به روزيم[گل]