• وبلاگ : با ولايت
  • يادداشت : نکته اي در باب سبد کالا
  • نظرات : 3 خصوصي ، 54 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + داود يا هر اسم ديگه - قسمت4 
    قسمت آخر

    ندادند. يعني گفتن:
    - درصد جانبازيت پايينه، بهت تعلق نمي گيره!
    التماس کرد، خنديدند!
    خواهش کرد، تمسخر ديد!
    "خب بيشتر مي جنگيدي، يه چندتايي تيرو ترکش مي خوردي، تا امروز درصدت کم نباشه بتوني وام و ماشين و ... بگيري.

    و او فقط حرص خورد، لب گزيد و چشمانش از اشک پر شدند.
    با عصبايت، دهانش را برد دم گوش مسئول مربوطه و گفت:
    "ببين برادر عزيز، من ديگه خسته شدم. شرمنده زنم و اين دختر 13 سالمم. دارم داغون ميشم. به خدا اگه بهم وام ندين، ميرم خودمو مي کشم."
    و آن رئيس دلسوز! فقط خنديد و طوري که همه حاضرين در اتاق بشنوند، با خنده گفت:
    - خودکشي مي کني؟ خب بکن. خودتم بکشي، وام بهت تعلق نمي گيره. خب حداقل همون توي جنگ خودتو مي کشتي که يه چيزي به خونوادت برسه ...
    و همه زدند زير خنده.

    دست دخترش را گرفت و از بنياد خارج شد.
    دخترک 13 ساله را سپرد به کسي و رفت جلوي مجلس، گير دادند که از اين جا رد شو، و شد.
    رفت در ميدان حُرّ. ميدان آزادگي و آزادي!

    رفت بالا، طناب را محکم بست، نگاهي به جماعتي که با تعجب او را مي نگريستند، انداخت، بعضيا مي خنديدند. فکر مي کردند فيلمبرداريه!
    هيچکس جلو نرفت. حتي براي پرسيدن اين که چه خبره!

    آويزان شد. افتاد.
    مردم تعجب کردند.
    قرار بود فيلم باشه! ولي هيچکس نگفت پس فيلمبردار و صدابردار کو؟!

    ساعتي بعد، پيکر بي جان را که پايين کشيدند، تکه کاغذي در مشتش بود. به زور که دستش را باز کردند، ديدند روي کاغذ مچاله شده نوشته:
    "حالا ديگه شرمنده نگاه هاي دختر سيزده سالم نيستم!"