همه آناني که در جشنواره هاي شب، روز و ماهانه و هفتگي سينما، تلويزيون،
دوستانه و خانوادگي، تجليل، تحميل و زرباران مي شوند، بخوانند تا سکه
هايشان حلالشان شود!
فقط خواهش مي کنم و التماس دارم، جانبازان و خانواده هايشان نخوانند.
مخصوصا اونايي که دختر دارند.
خواهش کردم نخونيد ديگه!
آن که هم فهميد، هم نفهميد!
از نوشتن اين خاطره تلخ و سخت، هيچ منظور سياسي در ميان نيست!
نه کوبيدن چپ، و نه تبرئه راست!
اصلا نه اينها به "قهرمان" خاطره ربط دارند، و نه او به آنها!
خبري بود که نام و تفصيل آن، سال 76 در نشريه شلمچه منتشر شد.
از آن سال تا اين لحظه، همچون بغضي سخت، چون گاز خردل، گلويم را مي سوزاند و آتشم مي زد.
دارم مي ترکم. اشک دارد خفه ام مي کند. کشنده تر از گاز سيانور!
اين را فقط و فقط نوشتم، که خودم را سبک کنم و بس!
تلخي اش، گواراي وجود مسئولين امر که ساعتي قبل از اتفاق، او را ديدند و خنديدند و تمسخر کردند!
براي آن جانباز مظلومي که شايد فقط من او را شهيد بخوانم و بس!
نمي دونم کجا، ولي توي جنگ مجروح شده بود. زخم سخت برداشته بود. اون قدر که
مسئولين تهران نشين بنياد جانبازان، او را هم لايق يدک کشيدن عنوان
جانبازي دانسته بودند!
حالا عقربه ترازوي ديجيتالي شان خيلي بالا نرفته و درصد جانبازي او را پايين تعيين کرده بود، تقصير من نيست!
بايد از آن پرسيد که جانبازي را کيلويي تعيين مي کند!
اين که مثلا او کجا و چه کرده، چه حماسه اي آفريده و چقدر دشمن را به خاک
مذلت نشانده، اصلا مهم نيست! مهم اين است که ترازو تشخيص مي دهد درصد او
بيش از اين نيست!
همين بود که يکي از همينها، دستش از آرنج قطع شده بود، بايد مجدد مي رفت درصد بزند و رفت.
با تعجب به دست قطع شده اش مي نگريست و تلخ مي گفت:
ده درصد از جانبازي من کم کردن، مي خوام ببينم دستم چند درصد رشد کرده؟ اگه
اين جوري باشه به اميد خدا تا چند وقت ديگه دستم کاملا درمياد و ديگه
جانباز محسوب نميشم!
اونم همين مشکل هارو داشت.
درصد جانبازي.
جانبازي و فداکاريش کم نبود، درصدي که شهري ها و دنيايي ها براش تعيين مي کردند، کم بود.
ادامه دارد...