حکایت اول :
جهودی و ترسایی و مسلمانی رفیق بودند. در راه حلوایی یافتند. گفتند:
- بیگاه است. فردا بخوریم. و این اندک است. آن کس خورد که خواب نیکوتر دیده باشد.
غرض آن بود که مسلمان را حلوا ندهند. مسلمان نیمهشب برخاست و جمله حلوا را بخورد.
بامداد عیسوی گفت: دیشب عیسی فرود آمد و مرا بر کشید به آسمان!
جهود گفت: موسی مرا در تمام بهشت برد!
مسلمان گفت: محمد آمد و مرا گفت ای بیچاره! یکی را عیسی برد به آسمان چهارم و آن دگر را موسی به بهشت برد. تو محروم بیچاره برخیز و این حلوا را بخور!
آنگه من برخاستم و حلوا را خوردم.
گفتند: والله خواب آن بود که تو دیدی! آن ما همه خیال بود و باطل!
حکایت دوم :
وزیر گفت: هزار دینار بستان، و این حرکت که شنیدی باز مگوی!
هزار دینار بستد و گفت: ای مردم. بدانید این باد که وزیر رها کرد، من رها کردم!