مدتیه که حس می کنم دیگه حرف خاصی برای گفتن ندارم. نمی دونم از روزمرگیه یا از ناامیدی از تاثیر حرف ها و کارهام. به قول بعضی ها باید طرحی نو در انداخت..
زندگی مثل بازی شطرنج می مونه؛ اگر یک مهره را اشتباه بگذاری جریان بازی عوض میشه و احیانا اگر مدیریت بحران بلد نباشی شاید منجر به باخت بشه! بدترین حالت اینه که آدم ندونه که کدوم مهره رو اشتباه گذاشته. که این شاید همان جهل مرکب باشد..
به هر حال سکوت را از زدن حرف های تکراری و بی ارزش و حتی از کپی کردن، باارزش تر می دانم. و برای سکوتم احترام قائلم. خدا رو چه دیدی! شاید این سکوت آرامش قبل از طوفان باشد!
پی نوشت:
- اگر خدا بخواهد در پی راه اندازی یک پروژه ی بزرگ فرهنگی هستیم. دعا بفرمائید!
- خودم هم نفهمیدم این نوع نوشتنم عامیانه ست یا کتابی! جور دیگه بلد نیستم.. معاف بفرمائید!